يَا خَيْرَ مَقْصُودٍ وَ مَطْلُوب
مي خواستند سرش را ببرند!!
خودش اين را مي دانست
او معني کاسه آب و چاقو را مي فهميد
با مادرش هم همين کار را کردند،آبش دادند و سرش را بريدند ،
ترسيده بود،
گردنش را گرفته بودند و مي کشيدند
قلب قرمزش تند تند ميزد
کمک مي خواست
فرياد ميزد و صدايش تا آسمان هفتم بالا مي رفت
خدا فرشته اي فرستاد تا گوسفند بي تاب را آرام کند .
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت :
"چقدر قشنگ است اين که قرار است خودت را ببخشي تا زندگي باز هم ادامه پيدا کند!!!
آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هايشان از تو مي شوند ،تاب و توانشان هم!!!
تو به قلب هايشان کمک ميکني تا بهتر بتپد
قلب هايي که مي توانند عشق بورزند
پس مرگ تو ، به عشق کمک مي کند
تو کمک ميکني تا آدم امانت بزرگي را که خدا برشانه هاي کوچکش گذاشته بر دوش کشد .
تو و گندم و نور ،
تو و پرنده و درخت
همه کمک ميکنيد تا اين چرخ بچرخد ،
چرخي که نام آن زندگي است
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلويش را ببوسد.
او قطره قطره بر خاک چکيد ،
اما هر قطره اش خشنود بود ،
زيرا به خدا ،
به عشق ،
به زندگي کمک کرده بود .
پي نوشت:
بعضي وقت ها براي بقاي عشق، بقاي انسانيت، بقاي اشرفيت مخلوقات، براي تپيدن قلب ديگران ، بايد تن به ذبح شدن داد
يا علي مدد
درباره این سایت